وقتی هانا سیکوروا، شهردار روستای شمال بوهمی، به یک شرکت بزرگ استخراج زغال سنگ در مقابل روستا اعتراض میکند که به ازای ترک خانههایشان در اراضی دارای ذخایر زغال کثیف، جبران زیادی ارائه میدهد، دختر چهاره سالهاش میشا ناپدید میشود. جستوجو برای یافتن او، هانا را نسبت به کل جامعه مشکوک میکند، پس از سالها همزیستی آرام. فشار رو به فزونی و رویدادهای در حال گشودن، جامعه را به هم میریزد و ظاهر واقعیاش را نشان میدهد. حل این راز داستان را به چند روایت درهم تنیده تقسیم میکند که در نهایت به طرز غیرمنتظرهای به هم پیوستهاند.