کانادا، تابستان ۱۸۹۸. گروهی از مهاجران آلمانی با واگنهای پوشیده و اسبهای بارکش به سمت شمال دور سفر میکنند و چند وسیله خود را به همراه دارند. این هفت مسافر از آشفرافت، آخرین ایستگاه راهآهن، حرکت میکنند. به همراه رهبر خود، تاجر پر زرق و برق ویلهلم لیزر، امیدوارند در میادین طلای تازه کشف شده داوسون ثروت خود را پیدا کنند، اما از استرسها و خطراتی که در مسیر ۲۵۰۰ کیلومتری آنها وجود دارد، بیخبرند. به زودی عدم قطعیت، هوای سرد و خستگی تأثیر خود را میگذارد و درگیریها افزایش مییابد. این سفر این مردان و زنان را عمیقتر به دل یک بیابان تهدیدآمیز میبرد. (Berlinale.de)