قبل از بازنشستگی اجباری، در آخرین روز کارش، مارشال، رئیس ادارهٔ مهاجرت فرودگاه جان کی.اف.کی، گروهی از آمریکای لاتینها را بازداشت میکند و آنها را به مجموعهای از موقعیتهای توهینآمیز عرضه میکند. با تعصب کور، مارشال در نهایت باعث مرگ یک برزیلی جوان میشود. پس از مدتها زندان، مارشال به برزیل میرود تا با حالتی وخیم و در جستجوی ریشههای گناهش، گناهانش را پاک کند. در این سفر، او توسط بیّا، یک فاحشهٔ جوان، راهنمایی میشود.